نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

کیستی؟ شبیه چیستی؟

پیرو درگیر شدن ذهن جستجوگرت با جنس هر چیز که از پروژه ی اسباب بازیِ مهد سرچشمه گرفته، یه شب که از دوچرخه سواری برمی گشتیم خونه و توی عالَم خودت بلند بلند شعر میخوندی و رکاب میزدی یهو دراومدی که: مامان خدا از جنس چیه؟ و من ناخودآگاه و بی درنگ گفتم: از جنس نور! ساکت شدی و دیگه ادامه ندادی، نمیدونم قانع شدی یا بازم فرصت میخواستی که تحلیل کنی. در هر صورت حس کردم این بهترین جوابی بود که میتونستم اون لحظه بهت بدم. خیلی دستپاچه شدم از این سؤالت خداجوی کوچک! و عجیب دلمشغولی اینروزات هنوز هم خدا و خدا و خداست فرشته کوچولوی من!  ...
30 تير 1392

مهاجران

ا ین روزا حس خیلی عجیبی دارم. یه نوستالژی زیبا به این کارتون بچگیامون با منه. اصلاً این روزا خودِ ایناییم نیروانا: فقط یادمه خونواده ی لوسی برای پیدا کردن زمین و کار مهاجرت کرده بودن استرالیا و خونواده ی تو، خانوم کوچولو، به دنبال فضایی بازتر برای پرورش تو. و یه فرق دیگه هم هست و اون این که مهاجرت ما در حد لالیگا نیست، در حد باشگاهی بسیار بسیار کوچیکه، یعنی فقط از سرچشمه به کرمان! اون هفته ای که مریض شده بودی و اولین سین ر میم رو تجربه کردی برای من سختی و بلاتکلیفی مضاعفی داشت چون از حدود یک ماه پیش برآن شده بودیم که اول تیر، زندگی جدیدمون از دیار کرمان کلید بخوره و مریضی تو هزار فکر و خیال توی سرم انداخته بود، از طرفی تشویقم م...
22 تير 1392

شیرین تر از عسل

برای یه شروع زیبا بعد از اینهمه تأخیر، هیچی زیباتر از این نمی تونست باشه که یه اس برات بیاد با این متن: asalsoltani.niniweblog.com  منتظرتونیم. دیشب، بیدارخوابیای این چند روزه که حکایت مفصلش رو بزودی کلید میزنم به اضافه ی شام خوشمزه و زیادی که خونه ی زینبم نوش جان کردیم بند کرکره ی چشام رو که به معده وصله چنان کشوند پایین که دیگه هیچی نفهمیدم (یادت بخیر مریم جون با این تعبیر بامزه ت)، جوری که وقتی این پیام اومد لای پلکهام فقط تا حدی باز شد که نام درخشان سمانه ی عزیزم رو بعنوان فرستنده ببینم. و امروز صبح، روزم با خوندن پیامش روشن شد. نیروانای عزیز من! این روز قشنگ و شیرین تر از عسل رو برات یادگار می کنم به نام زیبای عسل...
19 تير 1392

اندر احوالات کلاسهای خلاقیت استودیو آبی

روند کلاسای استودیو آبی (خلاقیت) امیدوار کننده نیست و اگه واقع بین باشی میشه گفت مأیوس کننده ست. اینقدر که دیروز تماس گرفتیم گفتیم براتون کنسل کنن، برای تو و عسل و آناهیتا. اون هفته علیرغم اینکه تازه از شر تب خلاص شده بودی بردمت کلاس و برای خانوم جلالی هم گفتم که یه هفته ی تمام توی بستر بیماری بودی. با این حال با اشتیاق رفتی کلاس، یه لیست بلندبالا هم دادن وسایل نقاشی برات بخریم برای کلاس عصر نقاشی خلاق. بدو رفتم لوازم التحریری پیشنهادی و تهیه کردم و تند تند برچسب زدم که برای عصر همه چی آماده باشه، فکر کن چقدر توی ذوقم خورد وقتی عصر خاله زینب بهم اس داد که قراره کلاس عصرا کلاً کنسل بشه چون بچه ها نمی کشن!!! و بعنوان مثال تو عزیزم رو اسم...
9 تير 1392

فضاینده

هیچی نمیتونه توی دنیا بالاتر از این پرتابت کنه سمت آسمون که دخترک سه و نیم ساله ی به قول خاله زینب چلچل زبونت به موبایلت زنگ بزنه و با لحن شاد و کودکانه ش بی هیچ مقدمه ای بهت بگه: "سلام مامانی، من بهت افتخار می کنم، غذات واقعاً خوشمزه بود" بهت بگه: "عاشقتم مامانی" و بعد همینطوری که ذوقان شوقان داری با بابایی صحبت میکنی که چند و چون ماجرا رو برات بیشتر توضیح بده صداش رو از اون دورا بشنوی که شادمانه میگه :" سورپرایزش کردم! " الان من در اوجم خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا، بذار بهشتت همینجوری زیر پام بمونه ...
4 تير 1392
1